رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت چهاردهم
به خانه میایم..یعنی به خانه میاورد مرا! میرساند...جا و مکانم را ثبات میدهد و بی حرف میرود!
این سرد بودن ها دل نگرانم میکند! بابا زنگ میزند و هستی ، پرستارِ دلخور این روزهایم میگوید که آپاندیسم را درآورده ام و مدتی باید استراحت کنم!
همیشه در همه جا دیده ام، خوانده ام مرد در اوج سرد رفتاری هم باشد با اشک و آه مورد علاقه اش از نگرانی بیداد میکند...عزیزم عزیزم گفتنهایش ناخداگاه راه میافتد و محبتش بیشتر از همیشه گل میکند...اما یغما...برعکس است...برعکسِ برعکس!..................................
سرد تر و زمستانی تر اما...نگرانی را دیدم! خودم در پستوی آن نگاه رنگی اش دیدم! ولی این خونسردی بی مانندش یعنی اوج شکست...یعنی اوج بی حوصلگی و خستگی اش...یعنی اوج داغون بودن!
هستی صدایم میزند تا قرصهایم را بخورم..خودم را اما به خواب میزنم...سرم را در بالش فرو میکنم و دلم کمی تنگ رادین و آغوشش میشود! چرا نمیفهمند که تنها یاور این روزهای دلتنگم خوده اوست؟ چرا؟
هستی بی حرف گذر میکند..خانه را تمیز و گرد گیری میکند...بوی سوپش پبچیده..زیرش را خاموش میکند..
چادرش را که باد میدهد موهایم تکان میخورد! پیشانی ام را میبوسد و در را سعی میکند بی صدا ببندد!
سره جایم مینشینم!
کلافه چنگی به موی آشفته ام میزنم..به موی کوتاه و بلندم! موبایلم را برمیدارم...نه زنگی نه مسیجی..هیچ!
سمت تلفنم میروم..دلم هوایت را کرده ، بدجور! بعد از پنج بوق برمیدارد...صدایش پیکر احساسم را به نسیم میسپارد:
- سلام عشق من...سلام نفسم...سلام بی معرفت!
اشک در چشمانم جمع میشود..توقع دارم جیغ بکشد...داد بزند اما آرام مینالد:
- نگار...
قلبم میترکد:
- عزیزکم خوبی؟ میدونی چقدر دلتنگتم؟ حالا که صداتو شنیدم بیقرار تر شدم!
- نگار...
- جونم؟ جونم ؟
-...
- رادین!
- بله؟
- خوبی عزیزم؟
- بله...
با تاخیر میگوید:
- تو خوبی؟
اشکم را پاک میکنم:
- اره عزیزم..اره خوبم...صدای تو خوبم میکنه! خوبه خوب!
- نگار..
غریبانه صدایم میکند و غریبانه تر میزند زیر گریه! باورش سخت است که رادین اینگونه بلند گریه سر دهد! آن هم با شنیدن صدایم!
- عمرم چرا گریه میکنی؟ هان؟
مقطع میگوید:
- دلم برات تنگ شده!
- دلم میخواد اینجا بودی تا دلتنگیمو با یه بغل نشونت میدادم! چرا زنگ نمیزدی بی معرفت؟ هان؟
- مامانی نمیذاره!
قلبم تنگ میشود..تیره میشود..تاریک میشود..
- میگه باید کم کم عادت کنی که نبینیش!
دلم میخواهد داد بزنم..زار بزنم...میلغزد پایم...جای بخیه ام درد میگیرد و صورتم جمع میشود:
- عیبی نداره عزیزم..عیبی نداره من خودم زنگ میزنم...شنیدن صدات کافیه!
- من دوست دارم برگردم!
علی رغم میلم میگویم:
- نمیشه رادینم ..نمیشه..باید به اونجا عادت کنی..!
گریه اش شدت میگیرد...و من طاقت اینگونه آهنگ را ندارم..گوشی را از دستش میگیرند صدای مادرش است:
- بله؟
صدایم را صاف میکنم:
- سلام...خوب هستین؟
- سلام نگار جان..ممنونم تو خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی!
چقدر آن ته لهجه شیرازی اش مرا یاد رهام میاندازد:
- ممنونم..از احوال پرسیای شما!
- چه خبر؟بابا چطوره؟
- خبری نیست..سلام میرسونن!
حرف میزند..کمی درد و دل کمی گلایه از اخلاقهای رادین!
" میشه رادین برگرده؟" هزار بار تا نوک زبانم میاید و میرود ! اما واقعا میرود!
به تختم برمیگردم! پتو را روی سرم میکشم و میخواهم بخوابم اما نمیشود!
یاد بابا و پیشنهادش مرا رها نمیکند..یاد یغما و بودنش...این بیمارستان بردن و مرد بودنش..این مقاومتش..همه و همه دیوانه ام میکند!
اما...رفتن بهتر است تا ماندن و درد کشیدن!
رفتن بهتر است!
****
صدای خش خش پاکت های خریدش میاید! دوباره هستی آمده با یک عالمه خرت و پرت...شاید هم فیروزست!
پتو را بیشتر دور خودم میپیچم...حوصله ام سر رفته و چقدر دلم یک چیز میخواهد..از آن چیز هایی که خودم هم نمیدانم چیست!
شاید کمی آغوش باشد. شاید خانه قدیمی خودم. شاید کمی قهوه. شاید اصلا رهام باشد! هر چه هست بدجور بی حوصله ام کرده!
صدای در اتاق متعجبم میکند.. پتو را روی سرم میکشم!
- بیا تو هستی!
در باز میشود، بیصدا! قدمهای سنگینش ، تن تلخ عطرش ، وزن نفسهایش .نه هیچ کدام به جنس لطیف زنانه برنمیگردد!
خودش است! خوده خودش!
صدایش تنم را میلرزاند:
- سلام!
بی فکر میگویم:
- میشه بری بیرون؟ حجاب ندارم!
نفس عمیقی میکشد..در بسته میشود و من از آن سیاهی پر دم بیرون میایم! چقدر تنگ میشود حالم! چرا میلرزد دست و پایم؟ چرا از درون میلرزم؟ چرا؟
موهایم را جمع میکنم.شالم را محکم و مانتویی بر دوشم! چرا خجالت از دیدارش؟ او کیست جز سایه ای که جدیدا بدجور سنگین شده ؟
در را باز میکنم.روی مبل افتاده و به سقف خیره شده! آرام سلامش میدهم...
نگاهم میکند. به خریدهای روی اپنش خیره میشوم...سمتشان میروم..آرامتر از قبل میگویم:
- مرسی...زحمت کشیدی!
برمیگردم..درست پشت سرم ایستاده...قلبم نمیلرزد، میمیرد! از کی قلبم برای این ابهت طوسی مرگ را در چند قدمی اش میبیند؟
صدای سبزش را به صورت زمستانی ام میپاچد:
- بهتری؟
کلافه ام ...باز این سوال بی مزه اش...میدانم سوالی ، حرفی..هیچ ندارد که هی میگوید خوبی؟ بهتری؟
- اره خوبم...
به آشپزخانه میروم...وسایلهارا با بی حالی جا به جا میکنم...
- حوصلت سر نرفته؟
از کی تا حالا..حال درونی مرا میدانست؟ از کی خوشحال میشدم از این آگاهی ها؟
ناخداگاه لبخند میزنم:
- چرا..چرا اتفاقا!
توقع دارم با لبخند جوابم را بدهد اما نه نمیدهد! سمت در میرود و تمام امید من برای در رفتن از این حال نا امید میشود:
- پایین منتظرم..
امید برمیگردد؟ خوشحال میشوم..سریع لباس مناسبی میپوشم ..میخواهم از آینه کوچک گذر کنم اما..نمیشود! آرایش خیلی خیلی کمی روی چهره ام مینشیند!
شالم را محکم تر میکنم و آرام آرام پایین میروم!
سیگار میکشد...سیگار...من از مردهای سیگاری بدم نمیاید! از بوی سیگار بدم نمیاید! تازه حس میکنم وقتی با رایحه عطرش مخلوط میشود حالم را دگرگون میکند و این بو خوشایند من است!
حرفی نمیزند...ساکت است و من در این لحظه این سکوت را نمیخواهم...لب میگشایم:
- کجا میریم؟
نگاهم میکند...زیاد...طولانی...رو برمیگراند و آرام میگوید:
- دوست داری کجا بریم؟
چرا با اینهمه سردی و سنگینی اما اسکندر چشمهایش مرا آتش میزند؟ خودم را سرزنش میکنم! رهام کو؟ رهام چه شد؟
- نمیدونم...هر جا دوست دارین!
زمزمه میکند:
- هر جا دوست دارم...
روبه روی رستوران بزرگی پارک میکند...پیاده میشویم و دقایقی بعد روبه روی هم مرغ سوخاری میخوریم!
نمیدانم چرا بر خلاف تمام این روزها اشتهایم اینقدر باز شده!
- از پدرت چه خبر؟
پدرم؟ پدرم چه ربطی به او داشت؟ با ران در دستم سرگرم میشوم:
- خبری نیست...
چرا هست...امیدوارش کردم که میروم آلمان...
- با رادین حرف زدی؟
- آره...آره!
- دوست داره برگرده!
سر تکان میدهم:
- میدونم!
- تو چی؟ دوست نداری؟
- مگه میشه دوست نداشته باشم؟
سر تکان میدهد و چشم به غذای دست نخورده اش میسپارد!
- نگار...
دلم میریزد...ران مرغ میافتد و سریع برش میدارم...نگاهش میکنم:
- بله؟
در چشمانم خیره میشود..بگو..هر چه میخواهی بگو...
دندانهایش را روی هم میفشارد...بگو...بگو!
چند بار سرش را تکان میدهد...
- هیچی....هیچی..سریعتر بخور جایی کار دارم!
با این رفتار ها و این عکس العمل ها...تصمیمم برای رفتن حتمیست! نمیگوید..حرفی که دلخواه من باشد را نمیگوید!
بخیه ام جوش خورده و حالم بهتر است! کم کم وسایلم را جمع میکنم!
ماندنم چه سودی دارد جز زیان؟ میروم...کمی فراموش میشود شاید، رهام...رادین...خاطرات...و شاید..شاید یغما!
میروم تا فراموش شوم، از یاد هستی...فیروزه ...خاطرات بد..رادین و شاید..شاید یغما!
نمیدانم چرا یاد این لعنتی اشک را در چشمانم حلقه میکند...یاد نگاه مظلوم و خسته اش در بیمارستان خوار میشود در قلبم!
یک ماه است که کلنجار میروم با خودم..بروم یا نروم؟ و این میشود نتیجه ام..جایی بمان که دلی برایت بتپد...اینجا در این یک ماه بیماری...آن که باید، بود؟ نه...پس ماندنم بیخود است.جایی که مرا نمیخواهند ماندن بیخود است. تمام دلخوشیم به رهامی بود که حالا زیر خروار ها خاک در بهشت زهرا خوابیده ودلخوشیم رادینی بود که دور شده! دلخوشیم....
هیچی...همینها بود که دیگر نیست..و دلیلی هم برای ماندن نمیماند!
فردا پرواز دارم...و یغما بعد از روز ...بعد از دیدارمان دیگر سراغم را نگرفت...و این دردم بود!
دوتا از چمدانهایم پر میشود! میگذارم کنار در! وسایل هایم...خاطراتم با رهام را میگذارم در همان چمدان مشکی قدیمی...خاک خورده اند افکارم..میگذارم پوسیده تر شوند!
بابا از خوشحالی نمیداند با دمِ نداشته اش گردو بشکند یا با دندان! هر لحظه زنگ میزند و میگوید" بابا جان مطئنی جدی گفتی؟ یه وقت پشیمون نشی؟"
و چقدر دلم میگیرد که پشیمان نمیشوم! خداحافظی با این خانه و خاطراتش مرا میکشد به خدا.میکشد!
این یک شب با رویای رفته رهام میگذرد...با مرد خاص زندگیم میگذرد...با مردی که تکرار نشدنیست...
صورتم را میشویم...پالتوی مشکی ام را تن میکنم...کم کم هوا رو به سردی میرود و تن ضعیف من در مقابل بیماری بی دفاعست!
دوره خانه میگردم...جاهایی را که دوستشان دارم میبوسم..
یه خونه که اندازه دستامونه!
که گوشه کنارش پر از حرفامونه
گریه است یا باران؟؟ سیل است یا طوفان؟ هر چه هست درد نبودنت زخم شده در روحم...و مرا شوق مرد جدیدیست که قلبم میگوید باشد خوب است...عقلم میگوید باشد بد!
یه خونه که حالا دیگه اونجا نیستی
تو دیگه لب پنجرش واینمیسی
چمدان لباسهای رهام و رادین سنگین تر از همه است! میخواهم ببویمشان..حتی اگر ندارمشان! ببوسمشان حتی وقتی دورم!
سرِ خاک رهام میروم.آنجا برایم فرقی با خانه اش ندارد..چه بسا خانه عذاب آور تر و لبالب از خاطره های کشنده است!
در راه به هستی زنگ میزنم...به فیروزه...بی نفس خداحافظی میکنم! قطع میکنم و در کمال خودخواهی علت را نمیگویم....نمیدانم با چه دل و جراتی اما میروم...میروم..
به همان جایی که قدم از قدم برمیداشتم و اضطراب روی اضطراب میگذاشتم! (اشاره به پست اول)
همانجایی که رهام برای من خیلی بزرگ بود...همانجایی که گفت و آب پاکی را روی دستم ریخت اما دلم یخ زد!
همانجا که بدجور خودش را در دلم جا کرد...همان پارک قدیمی..همان نیمکت قدیمی...همان هوای قدیمی!
مینشینم...به جای خالی ات نگاه نمیکنم مبادا جنون بگیرم!
دستم را در جیبم فرو میبرم! نفسم را فوت میکنم تا شاید این بغض بمیرد...بمیرد و خلاصم کند...اشک تا پشت پلکهایم میاید ...نمیخواهم بریزند سرم را به پشت نیمکت تکیه میدهم...اشکهایم وداع میگویند...چشم میبندم...حضوری را حس میکنم..چشم میگشام...یغما و آن منش خسته اش کنارم نشسته! میترسم..میلرزم...میخواهم بروم..بلند شوم و دور شوم اما پا یاری نمیکند! نگاهم نمیکند...
- سلام...
دست و دلم میلرزد...دلم حالی به حالی میشود...نمیتوانم..نمیتوانم... یغما برای من نیست...برای من نیست! اصلا برای چه اینجاست؟
آرام زمزمه میکنم:
- سلام...
برنمیگردم..تا مبادا...تا مبادا چه؟ تورا به خدا بس کن نگار...بس نمیکنم...یک عمر ناز نکردم..بگذار بخرد...نازهایی را که رهام وقت نکرد بخرد!
باد میوزد...شال بهم ریخته ام، بهم ریخته تر میشود ...اهمیتی نمیدهم و تنها تار موهایی که با لجاجت بیرون زده است را داخل میدهم! میبینی رهام؟ با بودنت چه میکردی و حالا با نبودنت با من چه کرده ای؟ از من چه ساخته ای؟
یک بار هم در آینه نگاه نکرده ام...و به خودم ثابت کرده ام که نگار دیگر آن نگار نیست..نگار تازه شده آنچه که باید بود..و همه ی اینها از برکت مردیست که تکرارش ناشدنیست!
با آن لباس قهوه ای رنگش..با آن موهای به هم ریخته خوشتیپ تر از همیشه شده ...البته این به این معنا نیست که همیشه آدم شلخته ایست...میدانم دوست داشتن من این بلا را سرش آورده...
حالا کنارش نشسته ام....دقیقا کنارش...اما با میلیون ها فاصله!
به دست چروک پیرمرد سوپور نگاه میدوزم...از نارنجی فرم مخصوصش خوشم میاید...همیشه از نارنجی بدم میامد...اما حالا خیلی چیزها فرق کرده..حتی سلایقم...حتی!
نگاهم میکند...و با خودم فکر میکنم...به درک که نیمرخ زیبایی ندارم...به درک! کمی فکر کند "سیرت زیبایی دارد؟" همین مرا بس است!
- برای چی اومدی اینجا؟
نگاهم میکند:
-...
- نمیخوای چیزی بگی؟
بالاخره جواب میدهد:
- چی باید بگم؟
میخواهم بگویم"باشد پس من شروع میکنم" اما میبینم نه..این دیالوگ به مرد رویاییم ام بیشتر میاید..به رهام تکرار نشدنی ام!
نگاهم میکند..با همان غم..با همان صلابت:
- نگار...
قلبم میلرزد...
- نگار نرو..
تازه میفهمم که چقدر صدایش خسته است..زیادی خسته است!
خیره در چشمانم میشود ومن به هیچ چیز جز یغما فکر نمیکنم...حتی به آرایش نداشته ام!
حرکتی از خودش نشان نمیدهد..تنها تماشایم میکند..دیگر از اتفاق های ذهنی هیچ مذکری نمیترسم ..حتی اگر بگوید تو زشت ترین زن دنیایی....حرف در ذهنم میخشکد:
- با من ازدواج کن...کنارم بمون!
خجالت نمیکشم...دلم نمیخواهد آب شوم ...پودر شوم..لعنت به من و عاداتم! من عادت نکرده ام به شنیدنش...عادت نکرده ام..من به خاطر تو و نبودنت به خاطر تو سراغ نگرفتن هایت دارم میروم!
نگاهش میکنم..اشک میچکد...انگار رهام نشسته است..خوده رهام!
- نمیشه...نمیتونم!
- میتونی! میشه!
بلند میشوم...سریع روبه رویم میایستد:
- نمیذارم بری...
- ....
کلافه است...من کلافه اش میکنم:
- نگار...من...با من بمون! تورو خدا...بمون!
اشکهایم را پس میزنم..مینالم:
- پس رهام چی؟
دستش را روی سینه اش میگذارد:
- پس من چی؟
سر کج میکنم به زمین خیره میشوم!
- همونی شدم که تو میخوای...
سریع نگاهش میکنم:
- من این تغییرو نمیخوام..اگر هستی...خودت باش!
دستش را روی ته ریشش میگذارد:
- اشتباه نکن...اینا برای تو نیست...این نماز خوندن و این دست کشیدن از نجاستا برای تو نیست! تنها برای خودمه و دلم..برای خودمه و ایمانی که اشتباهی از دست داده بودمش... شاید یه زمانی برای جلب توجه تو بود اما حالا....نه دیگه نیست! تو برای زندگی من همه چیز بودی..همه چیز دادی...میخوای خودتو ازم بگیری؟
حرفی ندارم...نگران دل بابا...خوشحالی اش...شادی اش! نگران یغما و دلش..نگران خودم و دلم! لعنت به این دلها!
نزدیک تر میشود...آهسته میگوید:
- نمیذارم اشک به چشمات بیاد! نمیذارم..نمیذارم دیگه احساس تنهایی کنی! میشم رهام..میشم تکرار رهام! همونقدر خاص همونقدر عاشق! نگار...
نگاهش میکنم..نمیخواهم بگویم عاشقت نیستم و دوستت ندارم..نمیخواهم بگویم ...و حتی نمیخواهم بگویم با همه ی اینها برایم مهمی! و شاید دلیل نماندم خوده تویی...
بازهم نزدیک میشود...باد لب شالم را به بازی میگیرد...گاه به صورتم میخورد..گاه میبینمش و گاه نمیبینمش! در هر قطع و وصلی یک قطره از چشمانم میچکد! لحظه ها تکرار میشوند اما تکراری نمیشوند!
میبارم..دلم میخواهد درآغوشش ببارم اما پاکیم را دو دستی میچسبم..میچسبم تا رسالت رهام با یک آغوش لکه دار نشود!
گاهی شک میکردم که رهام یک پیغمبر باشد...گاهی شک میکنم که نباشد! آمد...مرا به خود آورد...رفت...
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
با بغض و آرامش سر تکان میدهد:
- اصلا کی بهت اجازه داده بری؟ هان؟
-...
- نمیذارم بری!
و او نگذاشت من بروم...و من نخواستم که بروم! رهام...رهام...! توکه بودی؟؟ چه میخواستی از من و زندگیم ؟
چه کردی؟ آمدی، ایمان نداشته ام را آوردی...احساس از دست رفته ی یغما را مرمت کردی! خودت رفتی...کجا رفتی؟
برای چه رفتی؟ گریه امانم را نمیبرد...مرا میدوزد به همان روز اول...همان روزی که دغدغه هایم مسخره ترین دلمشغولی های زندگی بود..و حالا یک درصد از آنچه که بودم نیستم!
من تغییر را ناممکن میدانستم و حالا از آنچه که بودم ناممکن ترم! اشک میریزم و به صورت مرد این روزهایم خیره میشوم!
خواهی نخواهی باید قبول کنی که این جنس ضخمت روبه رویت برای توست..همدردتوست...
رهام...تنها میگویم ممنونم! مرسی از بودنت و مرسی که حالا نیستی!
اینجا هوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجا دنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده ام...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد...
آنجا، اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
پایان
فاطمه حیدری
ساعت چها و پنج دقیقه بامداد